کد مطلب:300722
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:142
علی به هنگام مرگ فاطمه
علی در روز آخر وفات به هنگام مغرب در كنار فاطمه نشست. با اینكه سدی در برابر مشكلات و دشواری ها بود، با اینكه كوهی از مقاومت بود، از دیدن حال زهرا به گریه افتاد. زهرا به هوش آمد و گفتگویی فیمابین بدین مضمون رد و بدل شد:
- هان، پسر عم! تو هستی؟
- آری! فاطمه جان، منم.
- گویا نهمین سال ازدواج ماست.
- آری ای زهرای عزیز.
- سعی داشتم برای تو همسری وفادار و صادق باشم. اینطور نبود؟
- آری، زهرا جان، مقام تو، دانش تو، نفس تو مهذب بود. تو شریفتر از هر كس بودی. «واللَّه انت ابرّو اتقی و اكرم».
(در این هنگام علی و فاطمه مدتی با هم گریستند. زهرا به غشوه رفت. به هوش آمد، دوباره علی را در بالای سر خود در حال گریه یافت).
- پسر عم! تویی؟
- آری، زهرای عزیز، حالت چگونه است؟
- علی جان وصیت دارم.
- بگو فاطمه، به من بگو.
- وصیت درباره فرزندان من است. پس از مرگم با «امامه» دختر خواهرم عروسی كن، زیرا فرزندانم، با او مانوس ترند.
- مرا امشب غسل بده، شب كفن كن، شب دفن كن، مگذار خصم بر جنازه ام برای تشییع بیاید. مگذار او بر جنازه ام نماز بخواند.
علی علیه السلام به تلاوت قرآن و سوره یاسین مشغول شد. زهرا علیهاالسلام چشم گشود و گفت:
السلام علیك یا جبرائیل، السلام علیك یا ملائكة ربی، الیك ربی لا الی النار، و چشم بر هم نهاد.